قلعه‌ای بر دوش زنان، حماسه‌ای میان عشق و وطن

نمایش «دژ سپید» به نویسندگی و کارگردانی عباس چهل تنان کار جدید گروه تئاتر پویا این روزها در تماشاخانه استاد هودی به روی صحنه است. محمد ناصری راد منتقد و فیلمساز در یادداشتی به نقد این اثر پرداخته است.

 

محمد ناصری راد؛ آنچه بر صحنهٔ آخرین اثرِ عباس چهلتنان پدیدار می‌شود، بازگویی یک واقعه‌ٔ کهن نبوده و فراخواندن حافظه‌ای اسطوره‌ای‌ست که هنوز در جانِ زبان و تنِ بازیگر زنده است. "قلعهٔ سپید" به هدایت و قلم عباس چهلتان، در امتداد سنتی می‌ایستد که حماسه را از روایت صرف بیرون می‌کشد و به کنش نمایشی بدل می‌سازد؛ سنتی که خود ریشه در شاهنامه‌ٔ فردوسی داشته و در تئاتر معاصر، بیش از هر نامی، با جهان فکری و زبانی بهرام بیضاییِ بزرگ تداعی می‌شود.

 

 نمایشی که در آن زن در مقامِ زایش و پایداری‌ست؛ زندگی از حضور او معنا می‌گیرد و آزادگی، از ایستادنش دوام می‌آورد. قلعه زمانی سپید می‌ماند که زن در آن نفس می‌کشد، می‌جنگد و انتخاب می‌کند؛ چرا که در اسطوره‌ی ایرانی، هر جا زن ایستاده، زندگی از دلِ ویرانی سر برآورده است.

 

نمایش، گردآفرید را محور میدان می‌کند؛ زنی که در دلِ دژ ایستاده و بارِ تاریخ را بر شانه می‌کشد. این انتخاب، همان متنِ فردوسی بزرگ است؛ آنجا که زن ایرانی در بزنگاه‌های سرنوشت، کنش‌گر، تصمیم‌ساز و تاریخ‌ساز ظاهر می‌شود. زنان قلعه، جامه‌ٔ رزم بر تن می‌کنند و صحنه را می‌گردانند؛ گویی دژ با حضور آنان معنا می‌یابد و حیات می‌گیرد. این اصالت، نمایش را از بازنمایی سطحی دور می‌کند و به ریشه‌های اسطوره‌ای پیوند می‌زند.

موسیقی، با انتخابی اندیشیده، فضای آشنای شنیداری را ترک می‌کند و به اقلیمی سرد و تقدیری قدم می‌گذارد. صدای ویولا و حال‌وهوای اسکاندیناویایی آن، حماسه را از محدوده‌ ٔجغرافیا بیرون می‌برد و به قلمرو اسطوره می‌کشاند؛ جایی که نبرد، پیش از آن‌که میان دو سپاه باشد، در ژرفای سرنوشت رخ می‌دهد. حضور راوی نیز، روایت را همچون نخ نامرئی به هم می‌دوزد و تماشاگر را در مدار افسانه نگاه می‌دارد، اگرچه دور شدنِ فرمِ موسیقایی از اصالتِ ایرانی‌اش، قابلِ نقد است.

با وجود اینکه اکثر بازیگران کارِ اولی بودند، انسجام گروهی، تعهد به لحن حماسی اثر، همراهی آنان با زبان آرکائیک نمایش و همسُرایی‌های دقیق، اجرایی قابل اتکا پدید آورده است که نشان از هدایت دقیق و درک مشترک از جهان اسطوره‌ای اثر دارد.

 

زبان نمایش، آگاهانه به سوی لحن آرکائیک می‌رود؛ واژه‌ها وزن دارند، جمله‌ها آهنگین‌اند و سکوت‌ها معنا می‌سازند. زبانی که تاریخ را روایت نمی‌کرده و خود تاریخ را احضار می‌سازد. دیالوگ‌ها حامل کنش‌اند و کلام، خود به ابزار نبرد بدل می‌شود.

 

در ساختار اجرایی، نمایش واجد کیفیت‌های قابل اتکاست. طراحی لباس و صحنه، به‌ویژه در پرداخت فرم زنان، دقیق و هویت‌مند است و جهانِ دژ را باورپذیر می‌سازد. نورپردازی، تخت و کم‌عمق جلوه می‌کند و ظرفیت دراماتیک صحنه را به تمامی آزاد نمی‌سازد، با پیشروی روایت، نور نیز به لایه‌های معنایی نزدیک‌تر می‌شود. حرکات رزمی و فرم‌های جنگی، از حیث شدت، کیفیت و انسجام، امکان پرداخت دقیق‌تری داشتند و گذار میان صحنه‌ها نیز می‌توانست با پیوندی روان‌تر صورت گیرد تا ریتم کلی اثر استوارتر بماند.

 

حضور زنِ راوی و شاهنامه‌خوان در سینهٔ روایت، انتخابی دقیق و هم‌ساز با روح اثر است؛ گویی تاریخ از گلوی زن دوباره گفته می‌شود و حماسه، به جای آن‌که صرفاً نقل شود، جان می‌گیرد و این صدا، حافظِ حافظه‌ٔ جمعی‌ست و پیوندی زنده میان اسطوره، صحنه و اکنون برقرار می‌کند.

 

اما آنچه قابل توجه است، این است که کانون عاطفی و اندیشگانی نمایش، در مواجهه‌ٔ گردآفرید و سهراب شکل می‌گیرد؛ دو پاره از یک تاریخ، دو یادگار از روزگاری یگانه که اکنون در دو سوی مرز ایستاده‌اند. سهراب، خود را تورانی می‌خواند و گردآفرید، پاسدار قلعه‌ای‌ست که نام ایران را با خود حمل می‌کند. دلدادگی میان آن دو، زینتی نیست روایی، بَل تراژدی اصلی همین‌جاست. عشقی که از دل نبرد می‌روید و در میدان انتخاب آزموده می‌شود.

 

گردآفرید در این خوانش، تنی اسطوره‌ای دارد؛ بازوی رستم را به یاد می‌آورد، کمان آرش را در خود حمل می‌کند و صلابتِ نیزهٔ کاوه آهنگر را بازتاب می‌دهد. او هم‌زمان زن، پهلوان و حافظ سرزمین است. و نگهدارندهٔ درفشِ کاویانیست.

 

پرسش بنیادین نمایش، در پایان بی‌پاسخ رها می‌شود و همین تعلیق، قدرت اثر را دوچندان می‌کند، انتخاب گردآفرید کدام است؟ دل‌سپردگی یا وطن؟

 

"قلعهٔ سپید" در این ایستادن بر لبه‌ٔ انتخاب، به تئاتری بدل می‌شود که حماسه را به امروز پیوند می‌زند؛ نمایشی ملی، ریشه‌دار و اندیشمند که با تکیه بر زن، تاریخ را دوباره به صحنه فرا می‌خواند.

تاریخ درج :  1404/9/26

تعداد بازدیدها : 61

ارسال نظر